من از چشمانت که گریختم

از دستانت

از لبانت

دیگر نه چشمی

نه دستی

نه لبی

برای من

هیچ نمانده

خطی به گرد خویش

گرد لبخندی


تمام

بی هیچ حتی!

نقطه ای !

سر سوزنی!

خبری؟

هیچ !تمام نمی شود شب سیاه بودنم

خسته که باشم

پیر تر

این بغض چند ساله

این ناتمام تمامم میکند

همین شبها

یکی از همین سیاهیهای نزدیک

 بی خبری از تو !

بی خبری ازمن!

تمام می شود

تمام میشوم

بی دیدن یک برق سیاه چشمانت

می دانم.


طبیعت من

نمی بینی

هجوم بغضی که رهایم نمیکند

پوستین سیاه شب

پر از تو است

پر از تو

که کنار سری دیگر رهایم نمیکند

پوستین سیاه شب

 تمام کودکان  من

این قطعه های من

پوستین شب سیاه

پر تپش دونده ای است

که گرد صورتی نیز آرامش نمیکند

نمی بینی

من اینجا

کنار سری مهربان

سرم پر از توهم  توست

این بغض هزار ساله

این توهم بودن یا نبودن

نشیب ناگزیر مرگ

روی شبنم برگ

هیچ نمیدانی

گلویم پر از توست

این طبیعت من است

به عشق سوختن

بی کلامی از تو گفتن

نمی بینی





این گونه است

من عاشقم 

عاشقی بی معشوق 

 و عشق

 تنها قرار من با زندگی ست

بیمار

برای دستهای من 

برای چشمهای تو 

برای اندیشه مدام سالهایی که گذشت پس این همه تاریک 

راهی نیست 

برگشتی نیست 

باور کن 

هیچ برگشتی نبود 

از اولین دیدار تا آخرین سنگین نگاهت   

پشت مردمکان خسته ام 

 این ناعلاج بی درمان 

مرا نشخوار میکند   

 پیاده رو های همیشه 

 هجوم هوس آلود غصه ها 

رهایم نمیکند 

رهایم نمیکند. 

چسپیده ای چون طالعی سبز وسط پیشانی دقایقم 

نبض روزهایم شده  

تو که هیچگاه باورم نکردی!