سرگیجه

از خود تهی شده ام

هیچ راه به درونم نمیبرد

این نقاب کهنه کی فرود افتد از دلم

از همیشه ام رفته

تصویر هزار  روز

هزار زهر بی بدیع

پشت پنجره

پشت هزار خالی در

ندید چشم من کسی

نخواست دلم هیچ نفس

بیهوده بود دلم

بیهوده بود زندگی

بیهوده بود هرچه مانده در سرم

بیهوده بازی میکنم

در این بازی شگرف

پرده تمام شود.

.








حال من و قرار تو

رنگ پریده تراز دختر دیروزی

مادری شدم

با هزار نوزاد درونم که متولد می شود

 از من در شبانه های بسیار

زیبایی  دروغی بزرگ

با سری پیچیده در سرم

همهمه فکر های نکرده

سری بزرگ بیرون زده وسط پیشانیم

پیچیده در من قرارهای نیامده

قرارمن از دیگ و فنجان

مالش پودرو لباس گذشته

قرار من از غروب سگی جمعه

قرار از نیامدنهای همیشه ته کوچه و تیر برق خاموش

قرار من با تمام هر چه زندگی ست

 تمام باغهای نرفته

ترانه های نشنیده

لمس نوک انگشتانت زبرت

تمام شد

با همان ضربه  که به پشتم زد دایه کور

با دستهای آشنا به اندام مادریم

 با همان گریه نخست  قرار من عقب افتاد

قرار من عقب افتاد تا ابد

دانستن من از هیچ

دانستن من از تو

قرار من با تو با همان گریه تمام شد.

..............

همینجور خودم گیج میخورم

بین روزهای رفته و نرفته

حس مستی شدید

بی جرعه ای حتی

بالا و پایین بودنی سخیف

حس سختی است

تاب آوردن بی تو

با تو با تپش های هزار قلبی که زیر چادر پنهان میشود

 طعم تلخی

در پس هزار دست نرسیده به دست نهفته بود

در باد و سرد و مهتابی

آن شب چهارده

که ماه شاهد ما بود



تلخ

تلخ

     تلخ

تلخ مثل چای سیاه مانده ته لیوان

تلخ مثل بیهودگی انگشتانم

  وقت مزه مزه نکردن لمس دستانت

تلخ مثل بستن نگاهم

                             بروی آرزوی دیدن چشم سیاهت

تلخ شده ام

تلخ 

چشمانت

چشمانت

 تکرار

تکرار ی تلخ

نام تو

هزار باره میشود




راز من

هزار سال پیش بود

 بر من هزار سال گذشت

کشف تو در دستان من

  با نفسی تنگ

قلبی پر درد


هیچ کس نفهمید

هیچ ندانست

آتشی در کف به در و دیوار میزدم

هیچ کس 

هیچ نگفت



تمام شد 

فاصله ها پر شد

بازنده شدم


هزار سال گذشت

 تو کشف شدی

بین روزهای بی من

 ترا به انگشت نشانم میدهند

رنگین کمان بی باران


 هزار سال درونم

هزار سال چو آتشی در کف

هیچ کسی

راز مرا نفهمید