آینه هر سال

دستی

شانه ای

تنهایی مزمن

بهار دوباره و حس زایش در دست درخت همسایه

این بهار و هزار بهاری که گذشت

که بگذرد و نمیگذری از من

نمی گذرم از تو

طبیعت من

نمی بینی

هجوم بغضی که رهایم نمیکند

پوستین سیاه شب

پر از تو است

پر از تو

که کنار سری دیگر رهایم نمیکند

پوستین سیاه شب

 تمام کودکان  من

این قطعه های من

پوستین شب سیاه

پر تپش دونده ای است

که گرد صورتی نیز آرامش نمیکند

نمی بینی

من اینجا

کنار سری مهربان

سرم پر از توهم  توست

این بغض هزار ساله

این توهم بودن یا نبودن

نشیب ناگزیر مرگ

روی شبنم برگ

هیچ نمیدانی

گلویم پر از توست

این طبیعت من است

به عشق سوختن

بی کلامی از تو گفتن

نمی بینی





بیمار

برای دستهای من 

برای چشمهای تو 

برای اندیشه مدام سالهایی که گذشت پس این همه تاریک 

راهی نیست 

برگشتی نیست 

باور کن 

هیچ برگشتی نبود 

از اولین دیدار تا آخرین سنگین نگاهت   

پشت مردمکان خسته ام 

 این ناعلاج بی درمان 

مرا نشخوار میکند   

 پیاده رو های همیشه 

 هجوم هوس آلود غصه ها 

رهایم نمیکند 

رهایم نمیکند. 

چسپیده ای چون طالعی سبز وسط پیشانی دقایقم 

نبض روزهایم شده  

تو که هیچگاه باورم نکردی!

دوباره

حالا 

همین ثانیه که میگذرد  

همین لجظه که میچکد از نگاه من 

همین دقایق که فراموش شدم 

پس خاطرات زنی تاریک 

یادت هست!  

زنی که دیگر چون سیال بیرنگی به گرد توست 

نگاه تو عبور میکند از من 

نگاه من سنگ می شود در تو 

تو زنده میشوی ناگاه 

با قامتی رفیع 

دلی سرشار از مهربانی 

با کودکی در دست  

زنده میشوی در من

  همین ثانیه های که فراموش شدم  

با لبخندی بر لب  

 دستی آنسوی پنجره  

دهکده المپیک 

آن پرده گلدار ! 

از تو 

از خیابان طویل دلتنگی 

از کودکانی که از من زاده شده اند 

هیچ نمانده بود 

جز این لحظه ! 

ندانستم !!!!!!!!!!

میگفت زمان که بگذرد 

 همه چیز را درست می شود 

عروس که شوی 

ابروهایت را که برداری 

 تغییر میکنی!

من جوان بودن 

سرم بزرگ شده بود

چیزی در من می ترکید.

دستهای آویزان 

گلهای خوشحال حنا   

 رقص مدام دخترکان 

نگاه حسرت آلودشان  

خوشبختیهای نارس حل میشد تو یک لیوان تلخ 

 میترسیدم کشف شوم 

لبخند قرمز چشمهای من  

بلعیده میشد در گلو!

 نمیدانستم 

جوان بودم 

ترد و شکننده 

سبز و نورس 

 میپیچید تنم به طنین صدایش  

 من جوان بودم  

من به صدایش

وقتی که بالا میرفت از دستهای من 

تا پنجره 

تا همان تاق نیلی 

ندانستم!

پیر شده بودم همش 

نمیدانستم ! 

دسته گلهای قرمز چه مفهومی دارند ؟ 

وقتی عروس میشوی !! 

چشمهایم قرمز 

میگفت عروس که شوی 

گل  که دهی  

تغییر میکنی  

چقدر من عروس شدم 

 لباس سپید 

 دسته گلی از رز   

 مردانی مهربان 

کودکانی که می آمدند در من  

می امدند می رفتند

 مادر پیر 

 لباس سپید عروسی  و ابروانی برداشته  

هیچ تغییری 

هیچ!!!!!!!!!!!!  

آیینه زل زده بود در چشمانم  

با خنده ای مضحک!

من پیر شده بودم  

 دسته گلی از رزهای قرمز  

چرا ندانستم. 

چرا ندانست   

من جوان بودم  

ترد و شکننده!! 

 این طنین صدایش بود. 

که میپیچد. 

هیچ تغییری نبود 

فقط سن من زیاد میشد!!!!