تمام

بی هیچ حتی!

نقطه ای !

سر سوزنی!

خبری؟

هیچ !تمام نمی شود شب سیاه بودنم

خسته که باشم

پیر تر

این بغض چند ساله

این ناتمام تمامم میکند

همین شبها

یکی از همین سیاهیهای نزدیک

 بی خبری از تو !

بی خبری ازمن!

تمام می شود

تمام میشوم

بی دیدن یک برق سیاه چشمانت

می دانم.


طبیعت من

نمی بینی

هجوم بغضی که رهایم نمیکند

پوستین سیاه شب

پر از تو است

پر از تو

که کنار سری دیگر رهایم نمیکند

پوستین سیاه شب

 تمام کودکان  من

این قطعه های من

پوستین شب سیاه

پر تپش دونده ای است

که گرد صورتی نیز آرامش نمیکند

نمی بینی

من اینجا

کنار سری مهربان

سرم پر از توهم  توست

این بغض هزار ساله

این توهم بودن یا نبودن

نشیب ناگزیر مرگ

روی شبنم برگ

هیچ نمیدانی

گلویم پر از توست

این طبیعت من است

به عشق سوختن

بی کلامی از تو گفتن

نمی بینی