از من ، از تو

از من

از تو 

از همین پرچین همسایه

تا غبار تلخ ترین اتفاق

تنها چشم برهم زدنی

فاصله است.

دستت  را بمن بده و دلی که سالهاست

دلی که سالهاست در انتظار تپیدنی چنین

پیر شده


نا تمام

تمام شده بود 

تمام شده بودم 

چیزی نمانده بود دیگر 

از من و مایی که می شناختیم 

پس صفحات و لابه لای نامه ها و شعرهای ......

چیزی نمانده دیگر 

حتی خالی و عبث 

از مزاری به تولدی دیگر   

روانه سرگردان آواره ام 

نه از تو ، از تمام زندگی 

از کابوس طعم نفس بعدی   

تا همین لحظه 

 این حس میل شدید  

در وجودم زبانه می کشد 

باردار هزار فاجعه  

تمام من

زمان زیادی است

حافظه رو به زوال من تو را نمی شناسد

لبخندی بودی دور از دست های من

با دندانهای سفید

بدون لک از دود مدام

دیگر باور من به تو

ته نشین شده است

ته همان سالهی عاشقی

هیج هیجانی نبود

در خواب سه شنبه شب

فراموش شده بود

تنم و سلول های بدنم انگار با تیر برق سرکوچه ملاقات میکنند

مانده بودم بین دو گانگی ها یم

بین سر وتن

اتنظار لرزش بیهوده و اوج تپش قلبم

نه خبری نیست

فراموش شدی

مثل هزار رهگذر 

فراموش شدم

منی که تو را مشناخت.

بی دستی بی لبخندی

بی خداحافظی



بی کلمه ای

 

نمی دانستم اما دانستم

که از کدام  شب چکیدی در من

که تمام نمی شود  این سیاه لاعلاج

بی روزنه ای به صبح

کم آورده ام

کلمه ای نیست

گنگ و بی الفبا

دور دور ....

خسته!...






غلیظ قرمز

من را بوی تو می خواند

همهمه شبانه های بسیار

درد این تقدیر مقدر

این پرچم همسایه

بوی خوش کودکی هایی دور

برخیزانم

از راه از گریز

از هر چه از توست

ازهر چه غیر توست برهانم

دورم کن از جهالن دوستت دارم های بسیار

واکن پنجره را سقوط را نشانم بده

و سطح غلیظ قرمز آسفالت