ناگزیر بود
لحظه ای سرد در یک بهمن تنها
با حجم آدمهای دور
آدمهای کور
هیچ نبود
زمان تمام شده بود
هنوز همان لحظه است
ثانیه ای بر من نرفته پیر شدم
پیر به اندازه هزار سال نوری
باز نمی شناسیم
من با جنینی گریان
سر میدان ونک
کاکتوسهای کوچک
را می شمرم
تهی شدم
همان لحظه
لحظه ی سرد یک بهمن تنها.
صدایی نبود
گم شده بود در هیاهوی خاطرات فسیل شده
درون سلول فسفری مغزی
که نمی اندیشیدبه خودش
دردی نبود
گم شده بود
بین دستها و باتومهای
جر خوردن مانتو
هیچ ازش نبود
گم شده بود بین زبری کف ماشین
زیر چکمه یه سرباز صفر
گم شده بود زیر فوراه خون
رو کاشیهای میدان أزادی
زیر رد چرخ ماشین
تحمل حجم سنگینی
که درونش شکل میبست
چه بود
کجا بود
من نبود
گم شده بود
تو تیر یک آگهی تسلیت
لای کاغذ باطله ها.