طرح ۴

ناگزیر بود 

لحظه ای  سرد در یک بهمن تنها 

با حجم آدمهای دور  

آدمهای کور  

هیچ نبود 

 زمان تمام شده بود  

هنوز همان لحظه است  

ثانیه ای بر من نرفته پیر شدم

  پیر به اندازه هزار سال نوری  

باز نمی شناسیم 

 من  با جنینی گریان

سر میدان ونک 

کاکتوسهای کوچک  

را می شمرم 

تهی شدم 

همان لحظه 

 لحظه ی سرد یک بهمن تنها.

طرح۳

از تو نیست که مینویسم  

از ذهن کهنه من است 

که جدیدی را نمیفهمد 

طرح۲

بی روزنه تر از همیشه ام 

با لبخندی از جنس تیغ  

 بی رویای ترانه ای حتی

جانم فدای ایران و ایرانی

بامن اکنون چه نشستنها،خاموشیها،

باتو اکنون چه فراموشیهاست

چه کسی میخواهد من وتو ما نشویم

خانه اش ویران باد

من اگر مانشوم،تنهایم

تو گر ما نشوی

-خویشتنی

از کجا که من وتو شور یکپارچگی را در

شرق بر پا نکنیم

از کجا که من وتومشت رسوایان را وا نکنیم

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی همه بر می خیزند

من اگر بنشینم

تو ار بنشینی

چه کسی بر خیزد؟

چه کسی با دشمن بستیزد

چه کسی پنجه در پنجه ی هر دشمن دون آویزد

 دشتها نام تورا می گویند

کوهها شعر مرا می خوانند

 کوه باید شدوماند

رود باید شدورفت

دشت باید شدوخواند

 در من این جلوه ی اندوه زچیست؟

درتواین قصه ی پرهیز که چه؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

درتو دمسردی پائیز که چه؟

 حرف را باید زد!

درد را باید گفت!

سخن از مهر من وجور تو نیست.

سخن ازمتلاشی شدن دوستی است

وعبث بودن پندار سرورآور مهر.

 سینه ام آینه ای ست،

با غباری از غم

توبه لبخندی ازاین آینه بزدای غبار

من چه می گویم ، آه...

با تو اکنون چه فراموشیها ،

با من اکنون چه نشستنها،خاموشیهاست

 تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فراموشی من

 من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه بر می خیزند 

 

(حمید مصدق)

گمشده

صدایی نبود 

گم شده بود در هیاهوی خاطرات فسیل شده 

درون سلول فسفری مغزی 

که نمی اندیشیدبه خودش

 دردی نبود 

گم شده بود 

بین دستها و باتومهای 

جر خوردن مانتو 

  

هیچ ازش نبود 

گم شده بود بین زبری کف ماشین 

زیر چکمه یه سرباز صفر   

 

گم شده بود زیر فوراه خون 

رو کاشیهای میدان أزادی 

  زیر رد چرخ ماشین   

تحمل حجم سنگینی  

که درونش شکل میبست 

 چه بود  

کجا بود 

من نبود  

گم شده بود 

تو تیر یک آگهی تسلیت  

 لای کاغذ باطله ها.