راز من

هزار سال پیش بود

 بر من هزار سال گذشت

کشف تو در دستان من

  با نفسی تنگ

قلبی پر درد


هیچ کس نفهمید

هیچ ندانست

آتشی در کف به در و دیوار میزدم

هیچ کس 

هیچ نگفت



تمام شد 

فاصله ها پر شد

بازنده شدم


هزار سال گذشت

 تو کشف شدی

بین روزهای بی من

 ترا به انگشت نشانم میدهند

رنگین کمان بی باران


 هزار سال درونم

هزار سال چو آتشی در کف

هیچ کسی

راز مرا نفهمید





دوباره

از میان گذشته 

تا شدم 

خرد و هزار تکه با باد 

با ذهنیتی که رها میشود در  

نبودنهای بسیار 

هنوز در من پارسال هم نیامده 

سال از سالم نمیگذرد  

عادت کرده ام آخر هر ماه 

به هر ضربه که فرود آید  

یکی پس از دیگری 

این مخوف اهریمن درونم 

دست از من بر نمیدارد 

در شبانه ای تو 

که هزاره میشود 

رویایی بی سرانجام 

 در نوشیدن سیال فریبکار صدایت

هنوز سردم است  

گنجشکهای رابطه  

دعوتم کنید 

تا مکرر شوم  

                 در دوباره 

 

                        و   دوباره های بسیار

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خیال

ده سال دیگر هم که بگذرد

فرق نمی کند

این سنگین نگاه 

این موهای مجعد سفید

نگاهی که گیر میکند بین ردیف صندلیها

فرق نمیکند بین آنهمه دست و پازدنها

یکی از خون و سینه بند بگوید

فرقی نمیکندآ‌نقدر دور باشی

که همه شعرهای هوس آلود دخترکان

گوش هایت را مزه مزه کند

حجم آن دستها با این سر

با هیچ شرابی پر نمیشود

حالا هی از رژ شکسته بگویم

یاهر آینه که ریخت

تمام بندر پر از تکه ای دل من است

زیر پای هر رهگذر

دیگر مهم نیست

مهم بودن توست

که هستی

و من

حالا هی با نگاه حقیر هم که بنگری

ثانیه از ثانیه ام نمیگذرد

دفن شد در من همان بهمن سیاه

آن منی که می شناختی ام




رویا

خالی شده  بود  

تنم از بوی تو  

سرم از بوی مغزهای پخته شده 

لای کتابهای کودکی 

 این جغجغه خالی دیگر آرامم نمیکند 

پیچده در ملحفه سفید 

از دو چشم وق زده 

بیرون زده ام  با درد مادری

سراغ چندسالگیم را از دایه ای کور می گیرم 

 

چند سال که بگذرد 

رو زنامه از حوادث من پر خواهد شد 

زمین سفت  و آسمان آبی تر 

 

چند سال بی بدیع که بگذرد 

لی لی ها من به بار مینشیند 

در چهار خط عمود برهم دوست داشتنها 

رازی اگز بود فاش خواهد شد 

 

شاید تا سی و اندی سالگی 

 شاید همین امروز  

همین فردا 

 

تا یک دلخوشکنک دیگر 

که تاب میخورد در رقص نیلوفری 

برق همان شیطنتهای معصوم 

 پشت نمازهای اجباری 

 

شاید تا همین دم دیگر 

که نباشی 

همه چیز 

درست شود  

اگر تو بمانی.

 

بهانه

 از تو گفتن

از تو خوندن

بهانه بود 

مثل گلچیدنهای من سر سفره عقد 

مثل تمام روزمرگیهای مادر  

که حل میشود در دیگ آشپزی 

و نشخوارش میکنم پس از سی و اندی سال

مثل همیشه بهانه بود

مهم بهانه بود و تو هیچ

خالی مثل ابری که نبارید

تاریک مثل تمام روزهای سال که گذشت

هیچ نبود

بی زایشی که دوباره ام کند

در پی خواهشی دیگر

که جوانه زد از شوق رقص

شاخه و برگ پاییزیم

بی دلهره ای نقابم کنار رود

بشناسیم در پس چهر ه ی هزار رهگذر

هزار رهگذر با روزنامه ای در دست

و هزار دلهره بسته بندی شده در جیب

کاش بشناسیم.