صدایی نبود
گم شده بود در هیاهوی خاطرات فسیل شده
درون سلول فسفری مغزی
که نمی اندیشیدبه خودش
دردی نبود
گم شده بود
بین دستها و باتومهای
جر خوردن مانتو
هیچ ازش نبود
گم شده بود بین زبری کف ماشین
زیر چکمه یه سرباز صفر
گم شده بود زیر فوراه خون
رو کاشیهای میدان أزادی
زیر رد چرخ ماشین
تحمل حجم سنگینی
که درونش شکل میبست
چه بود
کجا بود
من نبود
گم شده بود
تو تیر یک آگهی تسلیت
لای کاغذ باطله ها.
خسته از رفتن وآمدن مدام
در خیابان یکطرفه ای که تقدیرش نامیدی
خسته ام از برآمدن هر روز ه ی روزی که اثری از تو نیست
خسته ام از خسته تر از انی که فکر کنی
پشت نقاب پنکیک و ریمل های مارکدار
خسته ازنبودنم در بودنی که نیست
چه بود رویای زندگی
رویای باد در موهای شانه نکرده من
بیهوده گی است که میبارد .
سرگرمی مضحکی است زندگی.