دلم میخواست
آه
آرزوی محال
من دلتنگ توام
نمیشد دنیا آروم بگیره
تا بی دلهره ای به تو بیاندیشم
بی دلهرهای آیینه ای در چشمان سیاه تو باشم
لحظه ای از آن آرزوی محال
زندگی
دروغ آسان همه روزه ام
ناگزیربود
ناگزیر
نتوانستم
دچار شدم
درد بی درمان عشق
ناگزیر بود
کوکرک چرکینش سر باز نمیکند
خوش خیم شده با وجودم
انگار تمام عالم به محال من میکوشد
درد بزرگ ندانستن بلای جانم شد
آنجا که دانستم بی جرعه بزرگ یاد تو
شبانه های تاریکم هزاره ای دیگر است
ندانستم که ندانسته خواهم شد.