زمین از قرار ایستاده
با دستانی ناتوان، بزرگ
افتاده بر پهلوی تمامی روزهای نیامده
بی حال و بی رمق تر از هر روز
نفس های بریده!!
حجم زمین در درونم
حجم عظیم فراموشی و دلتنگی و دلتنگی....
که خاموش نمی شود با سو سو امیدی حتی
با دستانی بزرگ ، خسته، ناتوان بر یال زمان
به مسخره گی خویش میخندیم
به تمام آنچه بودیم و شدیم و نشدیم
به تمام روزهای نیامده در پس سالهای نوری
روزهایی که غیبشان زد
وقتی چشم گشودیم
نبودند و نماندند
رفتند بی ترنم امیدی حتی
امیدی که پنجره باز شود
و خوابم سر شار لبخند تو گردد
پنجره باز شود
و
آشنای پشت پنجره ام باشی شاید!
بی گمان شاید دور نباشد
خوابی یا رویایی
یا لبخندی
که تو باشی