مردی که منم

باد برد زنانه گی ام را 

مردی شدم به هیبت زن  

وجود تو در درونم خشکید 

با صدای گریه نوزادیش 

مادر میخواندم هنوز  

گهوارها که تاب میخورد 

 در دستان من

  

چه ماند از سرخی لبان من 

و از برق چشمان سیاهم 

 هیچ 

دره ای خالی 

که هیچ نمی یابی 

 

باد برد 

ترا  

مردی شدم در هیبت زن 

دستانی خشن  

چشمانی خالی 

روحی سرگردان