تمام من

زمان زیادی است

حافظه رو به زوال من تو را نمی شناسد

لبخندی بودی دور از دست های من

با دندانهای سفید

بدون لک از دود مدام

دیگر باور من به تو

ته نشین شده است

ته همان سالهی عاشقی

هیج هیجانی نبود

در خواب سه شنبه شب

فراموش شده بود

تنم و سلول های بدنم انگار با تیر برق سرکوچه ملاقات میکنند

مانده بودم بین دو گانگی ها یم

بین سر وتن

اتنظار لرزش بیهوده و اوج تپش قلبم

نه خبری نیست

فراموش شدی

مثل هزار رهگذر 

فراموش شدم

منی که تو را مشناخت.

بی دستی بی لبخندی

بی خداحافظی