دوباره

حالا 

همین ثانیه که میگذرد  

همین لجظه که میچکد از نگاه من 

همین دقایق که فراموش شدم 

پس خاطرات زنی تاریک 

یادت هست!  

زنی که دیگر چون سیال بیرنگی به گرد توست 

نگاه تو عبور میکند از من 

نگاه من سنگ می شود در تو 

تو زنده میشوی ناگاه 

با قامتی رفیع 

دلی سرشار از مهربانی 

با کودکی در دست  

زنده میشوی در من

  همین ثانیه های که فراموش شدم  

با لبخندی بر لب  

 دستی آنسوی پنجره  

دهکده المپیک 

آن پرده گلدار ! 

از تو 

از خیابان طویل دلتنگی 

از کودکانی که از من زاده شده اند 

هیچ نمانده بود 

جز این لحظه !