رویا

خالی شده  بود  

تنم از بوی تو  

سرم از بوی مغزهای پخته شده 

لای کتابهای کودکی 

 این جغجغه خالی دیگر آرامم نمیکند 

پیچده در ملحفه سفید 

از دو چشم وق زده 

بیرون زده ام  با درد مادری

سراغ چندسالگیم را از دایه ای کور می گیرم 

 

چند سال که بگذرد 

رو زنامه از حوادث من پر خواهد شد 

زمین سفت  و آسمان آبی تر 

 

چند سال بی بدیع که بگذرد 

لی لی ها من به بار مینشیند 

در چهار خط عمود برهم دوست داشتنها 

رازی اگز بود فاش خواهد شد 

 

شاید تا سی و اندی سالگی 

 شاید همین امروز  

همین فردا 

 

تا یک دلخوشکنک دیگر 

که تاب میخورد در رقص نیلوفری 

برق همان شیطنتهای معصوم 

 پشت نمازهای اجباری 

 

شاید تا همین دم دیگر 

که نباشی 

همه چیز 

درست شود  

اگر تو بمانی.