تمام من

زمان زیادی است

حافظه رو به زوال من تو را نمی شناسد

لبخندی بودی دور از دست های من

با دندانهای سفید

بدون لک از دود مدام

دیگر باور من به تو

ته نشین شده است

ته همان سالهی عاشقی

هیج هیجانی نبود

در خواب سه شنبه شب

فراموش شده بود

تنم و سلول های بدنم انگار با تیر برق سرکوچه ملاقات میکنند

مانده بودم بین دو گانگی ها یم

بین سر وتن

اتنظار لرزش بیهوده و اوج تپش قلبم

نه خبری نیست

فراموش شدی

مثل هزار رهگذر 

فراموش شدم

منی که تو را مشناخت.

بی دستی بی لبخندی

بی خداحافظی



نظرات 1 + ارسال نظر
پسر شنبه 22 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:47 ب.ظ http://iamman.blogfa.com

باز هم تابستان
باز هم من داغ
بدون حوا می جنگم با
داغی و تابستان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد