باد برد زنانه گی ام را
مردی شدم به هیبت زن
وجود تو در درونم خشکید
با صدای گریه نوزادیش
مادر میخواندم هنوز
گهوارها که تاب میخورد
در دستان من
چه ماند از سرخی لبان من
و از برق چشمان سیاهم
هیچ
دره ای خالی
که هیچ نمی یابی
باد برد
ترا
مردی شدم در هیبت زن
دستانی خشن
چشمانی خالی
روحی سرگردان
سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود. اروزی موفقیت دارم برای شما
نمیخوام اینو ببینم!
حداقل با کلی نظر(!) شاید دیدنی تر میبود! نظرهای واقعی! نه عریضه پر کنی!
اینطوری! فقط یه مشت حرف, حرف های پرتابی بنظر میاد!
بی ربط نوشت: جوابتان با پای گرامی کامنتتان!
حس ترسناکی داشت این اشعار . حقیقتی تلخ اما واقعی . دستان خشن و چشمان خالی دیگر نشان مرد نیست در این دیار . نشان انسان سرگردان است و آواره در سرزمین خود.
موفق باشید .
عالی بود
متشکر
سلام سیمای جسورم.کار قشنگی بود.ادبیات وهنر کلا"تنها چیزی است که زیستن را ممکن می سازد.خیلی وقته سراغی از ما نمی گیری عزیز!